شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نقطه کوچولو

احوالات این روزای ما

سلام نقطه ی مامانی این روزا حالت چطوره ؟ اگه جویای حال ما هستی باید بگم اصلا خوب نیستم همش بی حالم ؛ کم حوصله ، مدام حالت تهوع دارم ؛ گهگاهی هم بالا میارم دلم از همه خوردنی ها زده شده فقط به خاطر تو سعی میکنم چیزی بخورم البته شمام زیاد گشنه میشی به خصوص نصف شبا مامانیم با حال بد چند لقمه میخوره که گشنه نمونی نمیتونم هیچ کاری انجام بدم بخوامم بابایی نمیذاره یا خودش انجام میده یا میرم خونه مامان دوست داشتم واسه عید خونه تکونی کنم کلی برنامه داشتم اما به خاطر شما نقطه جونی همه برنامه ها کنسل شد این روزا از خودم بدم میاد همش بی حالم و خسته ؛ توی دلم به خاطر حالت تهوع آشوبه خیلی بابایی رو اذیت میکنم گاهی دلم براش میسوزه ولی همه ...
12 اسفند 1392

اولین دیدار

نقطه ی مامان امروز بالاخره استرسم کم شد . امروز عصر رفتم مطب دکتر اونجا سونو واژنی انجام دادم میتونستم رو مانیتور ببینمت مث یه بچه  قورباغه بودی عشقم خدایا شکرت شکرت که بهم افتخار دادی یکی از فرشته هات بیاد پیشم شکرت که جگرگوشه ام سالمه و داره تو وجودم رشد میکنه شکر شکر شکر حیف که سونو واژنی بود نشد عکس سونو رو بزارم   ...
7 اسفند 1392

شکرانه

همیشه فک میکردم اگه این روز برسه چقد حرف دارم واسه گفتن اما حالا واقعا نمی دونم چی بگم از کجا شروع کنم چطور احساسم رو در قالب کلمات بیان کنم. چند روزه میحوام بیام و بنویسم اما همش میندازم واسه بعد انگار هنوز باورم نشده واقعا هم باورم نشده. یکشنبه 27 بهمن: صبح شوهری شیفت کاریش تموم شده بود و من که مث همیشه شبایی که شوهری نیست خونه پدری خوابیده بودم . شوهری دیرتر از همیشه اومد دنبالم وقتی رفت نانوایی سرخیابون که نون بگیره دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم میشه بریم یه چک بی بی بخریم فهمید چه حالی دارم گفت باشه . تو فاصله ایی که شوهری رفت تا چک بی بی بخره حالم خیلی بد بود مدام صحنه های دفعه قبل یادم می اومد همش میگفتم اینبارم نمیشه اینبار...
4 اسفند 1392

باور کردن این صحنه واقعا سخت است!!

تصویر زیر متعلق به گزارشی مفصل با عنوان "آغوش نجات‌بخش" است که به هفته اول دو نوزاد دوقلوی آمریکایی اختصاص دارد. این دو نوزاد پس از اینکه 12 هفته زودتر از موعد بدنیا آمدند، در اتاقک‌های مخصوص نوزادان زودرس قرار داده شدند و پزشکان انتظار داشتند تنها یکی از آن‌ها زنده بماند. پس از سه هفته، یکی از نوزادان بدلیل مشکل در تنفس به مرگ بسیار نزدیک شد. یکی از پرستاران بیمارستان با زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان، دو نوزاد دو قلو را در کنار هم و در یک دستگاه قرار داد. زمانی که دو نوزاد در کنار هم قرار گرفتند، نوزاد سالم دست خودت را دور گردن خواهر انداخت و با محبت او را در آغوش گرفت. پس از مدتی ضربان قلب نوزادی که...
30 بهمن 1392

به مناسبت اولین سالگرد عروسی

میگذره ... خوب یا بد این روزها عقربه های ساعت با همون نظم همیشگی گذر زمان را نشون میدن، زمانی که با خیال آسوده میگذره و بی توجه به این که تو چی میخوای یکسال از زندگی مشترک من و بابایی گذشت. 6بهمن سالگرد عروسی مون بود یکسال پر از ماجرا ، پر از خوشی ، پر از غم اما گذشت هرجور که بگذره خوبه چون من وبابایی کنار همیم تمام ثانیه ها و دقایق این یکسال در کنار هم بودیم ، با هم خندیدیم ، با هم گریه کردیم ، با هم غصه خوردیم ، قهر کردیم ، دعوا کردیم ، آشتی کردیم ، ناز کردیم و ناز خریدیم. تو این یکسال من وبابایی در کنار هم صاحب خونه شدیم  ماشین فروختیم ،ماشین خریدیم در کل یه عالمه ماجرا داشتیم اما خوشبختیم چون با هم بودیم ...
6 بهمن 1392

درد و دلهای مامان(2)

امروز صبح وقت خوردن صبحانه بابایی طبق عادت همیشگی tv رو روشن کرده بود و گذاشته بود رو شبکه دو ( من همیشه سراین موضوع با بابایی درگیرم برعکس من که دوس دارم tvوقت غذا خوردن خاموش باشه بابایی بدون tv غذا بهش نمیچسبه مام که بابا ذلیل همیشه کوتاه میایم ) یه برنامه بود درمورد کودکان وای همش نی نی های ناز میداد دلم داشت ضعف میرفت چقد ناز بودن چقد دلم میخواست یکی از نی نی های ناز مال من بود تو آغوش من بود. یکم که نگاه کردم دیگه نتونستم تحمل کنم به شوهری گفتم: میشه شبکه رو عوض کنی.   انگار فعلا قسمت نیست نمیشه به زور چیزی از خدا خواست هروقت اومدی خوش اومدی. خدایا بهم صبر بده صبر بده که سوالای هرروزه اطرافیان رو تحمل کنم ص...
16 دی 1392

پایان انتظار

هفت روز انتظار تموم شد. بازم نیومدی. بازم مامان رو بازی دادی. بازم بابا رو غمگین کردی.     بعد کلی اصرار از من و امتناع از سوی شوهری بالاخره دیروز شوهری چک بی بی خرید. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم و با استرس و ترس رفتم تا به انتظارم پایان بدم، رفتم تا یه بار دیگه به خیال پردازیام ، به شادیام ، به ذوقهای پنهانی من و بابایی ، به دودلی هام پایان بدم. با خودم میگفتم اینبار چی میشه ؟ با خوشحالی میام بیرون و به بابایی مژده پدر شدنش رو میدم یا باز دست خالی برمیگردم مث 6 ماه پیش متاسفانه باز ناامیدم کردی. باز کاخ رویاهام فرو ریخت. باز بغض به گلوم چنگ زد انگار میخواست راه نفس رو ازم بگیره انگار میخواست محکومم کنه به ن...
12 دی 1392

انتظار

ششم هم گذشت و من همچنان منتظر میترسم خیلی هم میترسم اینکه بازم نیای و دلیل این تاخیر مثل چند ماه پیش اختلال هورمونی باشه یا هر چیز دیگه از دیروز تا حس میکنم پریود شدم میرم سمت دسشویی و با ترس دقت میکنم که ببینم چیزی هست اما فعلا خبری نشده ممکنه امروز انتظارم تموم شه یا شایدم فردا به هرحال این بلاتکلیفی از همه چی بدتره کلی حرف دارم اما از بس اعصابم بهم ریخته اس نمی تونم بنویسم حتی نمی خوام بیام اینجا. بیچاره خاله نسرین امروز همش منتظر خبر بوده مرسی نسرین جون که به یادم بودی برام دعا کن عزیز ...
7 دی 1392

فقط یک روز مونده تا...

سلام عزیزم فقط یک روز دیگه تا پایان انتظار ماه چهارم مونده فردا چی میشه فقط خدا می مونه اما دیگه پوست کلفت شدم دیگه بیخودی دل خودمو خوش نمیکنم می دونم که همچنان دوست داری مامانو اذیت کنی باشه عزیزم عیبی نداره ولی یه روزم نوبت من میشه که حسابی حالتو بگیرم عزیزم جدی نگیر این روزا خیلی داغونم خیلی استرس دارم دیروز خونه پدری بابا بودیم . دیگه کاربه جایی رسیده که بابابزرگتم نگران نیومدنت شده و سراغت رو میگرفت مثل همیشه مجبور به دروغ گفتن شدیم (دروغگو نبودیم که به خاطر شما فسقلی دروغگوم شدیم) دلیل نیومدنت رو اتداختیم رو تورم و گرونی وااااااای مادری کاش بودی میدیدی چقد سخته ازت بپرسن حامله نیستی و بگی چون خرج بچه زیاده فعلا نم...
5 دی 1392