شکرانه
همیشه فک میکردم اگه این روز برسه چقد حرف دارم واسه گفتن اما حالا واقعا نمی دونم چی بگم از کجا شروع کنم چطور احساسم رو در قالب کلمات بیان کنم.
چند روزه میحوام بیام و بنویسم اما همش میندازم واسه بعد انگار هنوز باورم نشده واقعا هم باورم نشده.
یکشنبه 27 بهمن:
صبح شوهری شیفت کاریش تموم شده بود و من که مث همیشه شبایی که شوهری نیست خونه پدری خوابیده بودم .
شوهری دیرتر از همیشه اومد دنبالم وقتی رفت نانوایی سرخیابون که نون بگیره دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم میشه بریم یه چک بی بی بخریم فهمید چه حالی دارم گفت باشه .
تو فاصله ایی که شوهری رفت تا چک بی بی بخره حالم خیلی بد بود مدام صحنه های دفعه قبل یادم می اومد همش میگفتم اینبارم نمیشه اینبارم اشکم در میاد.
شوهری اومد با چک بی بی
رفتیم خونه از انباری لیوان یکبار مصرف آوردم و رفتم دسشویی با دستایی که میلرزید و قلبی که دیگه نمی زد
بازم قصه ی من و چک بی بی و تست کردن
به خودم گفتم اینبارم یه خط میفته
خط اول افتاد کاغذ همین طور به سمت بالا خیس میشد با خطی که پایین بود چشمام رو چک بی بی خشک شده بود خط دوم پیدا شد !!!!!!!
وااااااااااااااااااااااای باورم نمیشد
سریع اومدم بیرون ، شوهری رو صدا زدم گفتم ببین این چطوری باید باشه ؟
شوهری نگاهی به چک بی بی و تصویر جلد انداخت خندید و گفت مثبته
باورمون نمیشد هردو در سکوت اشک ریختیم و همدیگه رو بغل کردیم.
خدایا شکرت
من وشوهری همون لحظه وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم.
چک بی بی رو چسبوندم به دفتر خاطرات نی نی ، یه کمی کمرنگ شده
روز بعدم رفتم آزمایشگاه و دیگه بعله ...