شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نقطه کوچولو

قصه ی آشنایی مامان وبابا

عشق مامانی میخوام امروز از قصه ی آشنایی مامان و بابا برات بگم قصه ی عشق ما از ماه رمضون سال 91 شروع شد , از روزی که من به محل کار بابایی رفتم و بابایی منو دید و خوشش اومد بعدا که بزرگ شدی بیشتر برات تعریف میکنم خلاصه آقای بابا دید و ما هم باهم حرف زدیم و دیدیم هردو نیمه گمشده همدیگه ایم بعدم که با خونواده ها آشنا شدیم همه چی خوب پیش رفت مام که واسه رسیدن به هم عجله داشتیم (البت بیشتر بابایی ) خیلی زود قرار نامزدی و عقد کنان گذاشتیم . 10شهریور روز عقدمون بود . چه روز خوبی بود بعدشم کم کم  واسه عروسی آماده شدیم که 5ماه بعد یعنی 6بهمن جشن عروسی گرفتیم. وااااااای چه شب به یاد ماندنی بود بعدشم که ماه عسل رفتیم...
17 آذر 1392

اولین یادداشت

سلام عمر مادری این اولین نوشته مادری واسه توه. زندگیم ؛تازه این وبلاگ رو برات ساختم باباو وقتی دید کلی خوشحال شد قراره تا روزی که خدا تو رو بهمون میده مامان وبابا بیان اینجا باهات حرف بزنند. عزیزم الان سه ماهه که من وبابایی برا اومدنت چشم براهیم اما نمیدونم چرا هنوز خدا از تو دل نمیکنده و تو رو پیش ما نمیفرسته اما ما هنوز ناامید نشدیم بابا میگه حتما یه حکمتی تو نیومدنت هست ان شاالله که همینطور باشه. عزیزم دوست داریم زیاد زیاد بوس بوس ...
16 آذر 1392