شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نقطه کوچولو

پایان6ماهگی

سلام مورچه ی مامان امروز وارد 7ماهگی شدی مبارک باشه. صبح رفتیم  واسه قدووزن وزدن آمپول: وزنت :7800 بود که زیاد خوب نبود واسه همین گفت 15 روز دیگه بیار. قد :68   فدات شم یک ماه دیگه گذشت. تو این ماه خیلی بهتر شدی منظورم گریه کردنا ونق نق زدناته.   فقط بازم گاهی واسه خواب بدجور بهونه میگیری و همش وول میخوری تابخوابی  دیگه لازم نیست بغلت کنیم وسرپا بگیریمت  تا بخوابی همین که شیر بخوری میخوابی   واست روردک خریدیم اول دوس نداشتی سوار شی ولی کم کم خوشت اومد حالا کل خونه ی 75متری مون رو میچرخی وهمش باید مواظبت باشیم از اول این ماه غذای کمکیت رو شروع کردم اول بالعاب برنج محلی .   اولین بار زی...
19 فروردين 1394

پایان5ماهگی

سلام پرهامم نفس مامان به سلامتی یک ماه دیگه رو پشت سرگذاشتی اما ماجراهای این ماه...   پرهام جونم اولین اتفاق شیرین این ماه تو آخرین روز 4ماهگیت اتفاق افتاد تمام روز مراقب بودم به خاطر آمپولت تب نکنی شب خاله فاطی وپارسا اومدن . پارسا کلی با توپت بازی کرد توم خوب بودی زیاد اذیت نکردی فقط وقتی شوهرخاله رو میدیدی گریه میکردی البته تو روزهای آخر5ماهگی دیگه با شوهرخاله فاطی هم دوست شدی ودیگه گریه نمیکردی . بعد رفتن خاله اینا وقتی داشتم باهات بازی میکردم یهو دهنت رو باز کردی و بووو کردی چقد من وبابایی ذوق کردیم وعکس گرفتیم ولی فقط چند روز اول بود بعدش اصلا این حرکت تکرار نشد. هنوزم یه کوچولو اذیت میکنی ولی دیگه وقت خواب...
19 اسفند 1393

پایان ماه چهارم

پرهام جون امروز وارد 5ماهگی شدی . خدارو شکر همه چی خوب بود هرچند این روزها همه میگن لاغر شدی اما وزنت کم نبود. وزنت 7200 قدت 67 امروز آمپول 4ماهگی رو هم زدی. عزیزم اصلا گریه نکردی فدات شم.باید دید تا آخر امروز چطور میگذره امیدوارم اذیت نشی. اما این ماه کلی ماجرا داشتیم که واسه خوندنش برید به ادامه مطلب: یک ماه دیگه از روزهای شیرین باتوبودن گذشت . پرهامم 4ماهه که وارد زندگی من وبابا شدی ،4ماهه روند زندگیمون تغییر کرده اگرچه گاهی خیلی خسته میشیم اما به شیرینی بودنت میارزه. این ماه کلی ماجرا باهم داشتیم: تو اولین روز 4ماهگیت بدون کمک افتادی رو شکم تلاشت ستودنی بود سرت رو رو به عقب میاوردی وبلند میکردی تا بتونی بری ر...
18 بهمن 1393

پایان 3ماهگی

پرهام جون امروز 3ماهگی رو تموم کرد و وارد 4ماهگی شد. اینم کیکی که خودم درست کردم . چون خیلی خسته بودم اونطوری که میخواستم نشد. ...
19 دی 1393

هفته های بعد چله

هفته 7 ام این هفته پرهام واسه خوابیدن خیلی اذیت کرد. شبا تا بخوابه کلی گریه میکنه تا اینکه قنداق میشه وبعدش یه کم آروم میشه.(چقد از قنداق کردن بچه بدم میاد و مامان پرهام رو عادت داد) حالا وقتی باهاش حرف میزنی نگات میکنه ودست وپاش رو تکون میده. پاهاش رو فشارمیده و خودش رو به عقب میکشه ، وقتی هم رو دست میگیرمش گردنش رو صاف میکنه وعقب میبره. انگشتاشم مدام میبره سمت دهن که بخوره. هفته 8 ام تواین هفته پرهامخودش رو به پهلو تکون میداد . هوشیارتر شده حالا وقت حرف زدن علاوه بر نگاه کردن دهنش رو باز میکنه و میخواد ادا در بیاره. هنوزم شبا گریه میکنه ودیر میخوابه و دیر به دیر میره بیرون . گاهی وقت گریه کردن اشک از چشماش میاد. ...
18 دی 1393

عکسهای پرهام

از تولد تا 3ماهگی پرهام جون به روایت تصویر ساعات اولیه تولد پرهام اولین روز تو بیمارستان پرهام جون تو دستگاه اکسیژن جای تست تیرویید 5روزگی اینم حلقه ختنه اولین روز بعد چله (خونه خودمون) اولین باری که پسری با ناخن صورت ماهش رو خراش داد. ...
13 دی 1393

ماجرای شبهای چله

برای خوندن ماجراهای چهل شب اول زندگی پرهام جونم به ادامه مطلب برید. روزاول: شنبه 19 مهر پسر عزیزم ساعت10و45 دقیقه صبح با تولدش زندگیمون رو نورانی کرد.وزنش هنگام تولد 4کیلو و200 گرم بود. بعد بستری شدن تو بخش واولین شیر دادن به پرهام جون یکی از ماماها اومدوشکمم رو فشار دادمیدونستم این کار درد زیادی داره اما خوشبختانه هنوز تاثیر داروی بیهوشی توبدنم بود و دردی احساس نکردم اما غافل از اینکه ماما به پرستارها گفته احتمال خونریزی دارم بازم وضعیتم رو چک کنند برای همین چند ساعت یکبار میومدند و شکمم رو فشار میدادن ومن کلی جیغ میزدم وگریه میکردم . شیرم خیلی کم بود وپرهام سیر نمیشد. وقتی پزشک عمومی پرهام رو دید گیر داد به ناخن هاش ک...
15 آذر 1393

قصه ی زایمان

هفته ی آخر که رفتم پیش دکتر روز سه شنبه بود .وقتی دید 2کیلو اضافه کردم باز آزمایش 24ساعته پروتین واسم نوشت . بعدش معاینه کرد گفت شرایطت واسه زایمان خوبه و دیگه باید دردات شروع شه. روز بعد آزمایش رو انجام دادم و پنج شنبه جواب رو برای دکتر بردم تو این مدت اصلا درد نداشتم .وقتی دکتر جواب آزمایش رو دید با اینکه پروتینم روی 197 بود گفت خوبه مشکلی نیست. گفتم :هنوزم درد ندارم. گفت:یه هفته دیگه هم صبر کن . گفتم:نمیتونم واقعا دارم اذیت میشم بنویسین بستری شم واسه زایمان،قبول کرد. گفت:فردا بیابستری شو. خواهرم همراهم بود اونم پسرش رو جمعه آورده بودیعنی هردوتا آبجیام پسراشون روز جمعه بدنیا اومده بودن . همین باعث شد کلی شوخی کنیم بعدشم سر وز...
12 آذر 1393