عزیزم ، پسرم ، بهترینم بازم دیشب حسابی مامان رو ترسوندی. البته بیشتر استرس بود دیروز بابا تایم کاریش بود و منم خونه مامان بزرگ بودم از ظهر به بعد یه جوری بودم همش شکمم درد میکرد صورتم قرمز شده بود نزدیکای عصر به مامان گفتم بازم انگار شکمم سفته گفت بریم دکتر اما قبول نکردم رفتم یه دوش گرفتم یه کم حالم بهتر شد توم شروع کردی به تکون خوردن . بعد شام تا بابایی فرصت داشت رفتیم پیاده روی هوا خنک بود و خیلی چسبید بعدش بابا رفت اداره ، هر سه تا خاله ها خونه ی مامان بودن منم دراز کشیدم که استراحت کنم اما همش دور نافم تیر میکشید و مدام میرفتم دسشویی ، آبجی ها نگران شدن گفتن بیا برو بیمارستان ببین چی میشه. آبجی زهرا که از همه بزرگتره گفت شاید ...