روز بد مامان معصومه
سلام پسرم
امروز باز رفتم دکترکه هم جواب آزمایشم رو نشونم بدم هم معاینه بشم. اولش که رفتم منشی گفت دکتر فعلا نیومده صبر کنید تا بیاید منم نشستم تا دکتر بیاد حدود نیم ساعت گذشته بود که دکتر اومد.
وقتی نوبتم شد رفتم تو و اول جواب آزمایش رو نشون دادم گفتم :اینبار دیگه پروتینم خیلی اومده پایین دکترم خندید گفت : آره
بعدم مثل همیشه وزن گیری که اینبار دکتر گفت : دوباره شروع کن قرص های مولتی ویتامین رو بخور وزن اضافه نکردی .
بعدم رفتن روی تخت و شنیدن ضربان قلبت عشقم
بعدش به دکترم گفتم از دیروز احساس میکنم شکمم سفت میشه این رو که گفتم دکتر شکمم رو با دقت معاینه کرد گفت سفت شدنای شکمت با چه فاصله ایه که گفتم دقت نکردم نمیدونم.
گفت :باید یه شب بستری شی تحت مراقبت باشی
گفتم : نمیتونم آخه این روزا به خاطر مرگ یکی از اقوام ،مامان اینا همش تو فاتحه اند اگه بستری میشدم کی میومد پیشم شوهریم این روزا سرش شلوغه
دکتر قبول کرد واسم نسخه نوشت که تو خونه مراقب باشم شش تا سوزن که باید امروز سه تا رو میزدم فردا سه تای دیگه و قرصی که هر 8 ساعت باید بخورم یه سوزن دیگه ام نوشت که چون تو داروخونه نبود گفت مهم نیست نمیخواد.
اما ازم خواست اگه سفتی شکمم ادامه داشت برگردم که بستری شم آخه میگفت احتمال زایمان زودتر هست این آمپولام واسه اینه که شش بچه تکمیل بشه .
منم داروها رو گرفتم و برگشتم خونه اما به شدت ترسیده بودم طوری که همش از گوشه ی چشمام اشک میریخت نمیشد تو خیابون گریه کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم تا برسم خونه .
آخه از این ترسیدم که نکنه واسه عزیزترینم اتفاقی افتاده، نکنه دکتر از بس سرش شلوغه حواسش نیست و بچم مشکلی نداره و با زدن این آمپولها واسه پسرم اتفاقی بیفته ، نکنه ... هزارتا فکر اومد تو ذهنم
تا رسیدم خونه زدم زیر گریه .
زنگ زدم بابایی گفتم کی میای گفت: یه10 دقیقه دیگه خونم ، چیری شده ؟
گفتم : نه
وقتی اومد گفت : چی شده چرا گریه میکنی منم با هق هق گفتم دکتر اینطور گفته
سریع داروها رو برداشت و رفت مطب. بعد چند دقیقه اومد با عصبانیت (آخه بیچاره با دیدن احوالم خیلی ترسید)گفت : چرا اصلا حواست به حرفهای دکتر نبوده چیز مهمی نیس که فقط واسه اطمینان دارو داده ، بچه مشکلی نداره
اما من که دست خودم نبود . مامانا کافیه نوک انگشت بچشون خراش برداره دنیا رو به هم میریزن منم مامانم دیگه ترسیده بودم خیلی
با حرفهایشوهری آروم شدم بعدش رفتیم 3تا از آمپولها رو زدیم . شوهری بازم اصرار داشت که بریم با دکتر حرف بزنیم اما دکتر اتاق عمل بود.
خلاصه امروز خیلی ترسیدم . روز وحشتناکی بود .
خدایا فرزندم رو سالم نگه دار همیشه .
ایشالله با خاطری آسوده پسرم رو در آغوش بگیرم.
دوست داریم.
بووووووس بووووووس