شب پراسترس
عزیزم ، پسرم ، بهترینم بازم دیشب حسابی مامان رو ترسوندی.
البته بیشتر استرس بود
دیروز بابا تایم کاریش بود و منم خونه مامان بزرگ بودم از ظهر به بعد یه جوری بودم همش شکمم درد میکرد صورتم قرمز شده بود نزدیکای عصر به مامان گفتم بازم انگار شکمم سفته گفت بریم دکتر اما قبول نکردم رفتم یه دوش گرفتم یه کم حالم بهتر شد توم شروع کردی به تکون خوردن .
بعد شام تا بابایی فرصت داشت رفتیم پیاده روی هوا خنک بود و خیلی چسبید بعدش بابا رفت اداره ، هر سه تا خاله ها خونه ی مامان بودن منم دراز کشیدم که استراحت کنم اما همش دور نافم تیر میکشید و مدام میرفتم دسشویی ، آبجی ها نگران شدن گفتن بیا برو بیمارستان ببین چی میشه.
آبجی زهرا که از همه بزرگتره گفت شاید امشب وفردا زایمان کردی آماده شو یه سر بریم بیمارستان.
منم زنگ زدم بابایی بیاد دنبالم . وقتی رسیدیم رفتم بخش زایشگاه به ماماهایی که اونجا بودن علایمم رو گفتن ، گفتن برو رو تخت دراز بکش یکی از ماماها اومد شکمم رو معاینه کرد نزدیک 20 دقیقه چک کرد که سفتی شکمم چطوره .
آخرشم گفت چیزی نیست چون عفونت داری اینجوری میشی.واسم توضیح داد که علایم زایمان چطوریه .
بعدشم چندتا نکته گفت که رعایت کنم.
وقتی از در زایشگاه اومدم بیرون بابایی گفت : پس پسرم کجاست ؟؟؟
صبح که اومدیم خونه بابایی واست اسپند دود کرد از همین الان داره لوست میکنه.
هیچی دیگه خدا رو شکر یه کم خیالم راحت شد الان حداقل میدونم با هر دردی نباید بترسم .
این روزهای آخر خیلی سخت میگذره پسرم .هر لحظه استرس داری که اتفاقی نیافتاده ، امیدوارم این چند هفته ی آخرم به خیر بگذره.
دوست داریم
بووووووووووووووس بوووووووووووووووس