شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

نقطه کوچولو

قصه ی زایمان

1393/9/12 12:01
نویسنده : مامان معصومه
1,013 بازدید
اشتراک گذاری

هفته ی آخر که رفتم پیش دکتر روز سه شنبه بود .وقتی دید 2کیلو اضافه کردم باز آزمایش 24ساعته پروتین واسم نوشت .

بعدش معاینه کرد گفت شرایطت واسه زایمان خوبه و دیگه باید دردات شروع شه.

روز بعد آزمایش رو انجام دادم و پنج شنبه جواب رو برای دکتر بردم تو این مدت اصلا درد نداشتم .وقتی دکتر جواب آزمایش رو دید با اینکه پروتینم روی 197 بود گفت خوبه مشکلی نیست.

گفتم :هنوزم درد ندارم.

گفت:یه هفته دیگه هم صبر کن .

گفتم:نمیتونم واقعا دارم اذیت میشم بنویسین بستری شم واسه زایمان،قبول کرد.

گفت:فردا بیابستری شو.

خواهرم همراهم بود اونم پسرش رو جمعه آورده بودیعنی هردوتا آبجیام پسراشون روز جمعه بدنیا اومده بودن . همین باعث شد کلی شوخی کنیم بعدشم سر وزن بچه ها بحث کردیم که ببینیم پسر من رکورد 4کیلو محمد رو میشکنه یا نه.

عصرهمرا شوهری رفتیم پیاده روی از خونه تا امامزاده راه رفتیم که مسیر طولانی بود وقت برگشت چون هوا تاریک بود با تاکسی برگشتیم. شام خونه مامان بودیم بعدش رفتیم خونه مامان کلی اصرار کرد همونجا بخوابم اما قبول نکردم.

شب کلی استرس داشتم که فردا چی میشه .

صب شوهری زود بیدار شد واصرار داشت زودتر بریم فک میکرد نیم ساعته زایمان میکنم. صبحانه خوردیم و آماده شدیم .هم من هم شوهری کلی دعا و قرآن خوردیم بعدش راه افتادیم . اول رفتیم دنبال مامان بعدش رفتیم زایشگاه . جلو در یه خانواده دیگه هم اونجا بودن که از دیروز منتظر بودن.

اولش ازاینکه یه نفر دیگه ام قراره امروز زایمان کنه ترسیدم آخه دیدن زایمان و شنیدن فریادهاش ترسناک بود.

بعد انجام کارهای پذیرش رفتم تو وآماده شدم تا دکتر بیاد .دیدم فقط یه نفر نیست که واسه زایمان اومده ظاهرا چون دکتر فردا میرفت مرخصی امروز همه بیماراش رو میخواست راه بندازه چون دوتا سزارینی هم بودن که یکیشون وقتی باهم حرف زدیم گفت هم طبیعیه بچه آورده هم سزارین که سزارین بهتره حتی دعا کرد که منم سزارین کنم.

دکتر اومد ومن رو یردن یه اتاق دیگه وه اونجا خانومی که از دیروز اومده بود رو دیدم رو تخت کناریش دراز کشیدم بعدش ماماها اومدن سرم وصل کردن و آمپول فشار تزریق کردن تا دردم شروع شه. 

اگه بخوام بگم چی شد و چی کشیدم کلی طول میکشه فقط همین که اصلا درد نداشتم.

نزدیکای ظهر یه نفر دیگه هم واسه زایمان اوردن که شدیم 3نفر و چون شرایط اون دوتا بهتر بود بیشتر به اونا رسیدن تا واسه زایمان آماده شن ونزدیکای ساعت 10 شب هردو بچه هاشون بدنیا اومد.

تمام این مدت من سرم بدست شاهد درد دونفر دیگه بودم وگاهی از پنجره درورودی زایشگاه با خونواده حرف میزدم کل فامیل اومده بودن ومنتظر زاییدن من.آخرای شب که دیگه واقعا خسته شده بودم همه از دکتر خواستن ببره سزارین کنه تا بچه ام بدنیا بیاد اما دکتر قبول نکرد ورفت.

دو نفر دیگه که زایمان کردن هم به بخش منتقل شدن وفقط من موندم .

بیرون زایشگاهم همه رفته بودن فقط مامان مونده بود وآبجیم بیچاره ها شب رو تا صبح رو صندلی بودن.

چه شبی بود اون شب چقد با دیدن زایمان تخت کناریم ترسیدم هرچند وقت زایمانس روم رو کردم به دیوار اما بازم وحشتناک بود .از طرف دیگه واقعا خسته شده بودم وتحمل اینکه یه روز دیگه تا شب منتظر بمونم نداشتم. واسه همین صبح که شد گفتم سزارین میخوام من طبیعی بچه نمیارم باید دکترم رو راضی کنید.دیگه به ماماها اجازه ندادم معاینه ام کنند کلی دعوام کردن . مامانم و آبجیام کلی دلداریم میدادن که اروم باشم و بذارم معاینه بشم اما قبول نمیکردم وگریه میکردم.

بالاخره شوهری به دکتر زنگ زد ،ماماها تماس گرفتن تا آخرش گفت سزارین . واسه اتاق عمل آمادش کنین .فقط چون بچه اش درشته عملش میکنم.

خلاصه راهی اتاق عمل شدم و تمام مدت دعا میکردم بچه ام سالم باشه . بین عمل یه لحظه حالم بد شد که متخصص بیهوشی سریع اومد سراغم و رگهای گردنم رو ماساژ داد تا تنفسم عادی شد.

وقتی پسرم بدنیا اومد دکتر بیهوشی شرط بست که وزنش 4و200 میشه .وقتی وزنش کردن دیدن درسته وکلی شوخی کردن وباهم خندیدیم.بعد بریدن ناف پسرم آوردنش تا ببینمش. چقد ناز بود ودوست داشتنی خدارو شکر کردم به خاطر این هدیه اش. اولین سوالی که پرسیدم این بود که سالمه؟

بعدش پسرم رو بردن ومنم بعد بخیه زدن که دوست دوران مدرسه ام این کارو کرد از اتاق عمل اومدم بیرون اتاق عمل برخلاف دیروزفقط مامانم و دواا آبجیام ومادرشوهریوخود شوهری وعموم بود که توگوش پسرم اذان گفته بود بعدش اومد پیشونیم رو بوسید وتبریک گفت .

شوهری خیلی خوشحال بود اول از همه  اومد بوسم کرد وتبریک گفت بعد بردنم بخش و اونجا پسرم رو بغل کردم و بهش شیر دادم.

خدایا هزاز هزار بارشکر به خاطر این هدیه نازکه بهمون عطا کردی.

پسندها (3)

نظرات (2)

الهه مامان مبین
12 آذر 93 16:14
همیشه سلامت باشی عزیزم
مامان حدیث
17 آذر 93 1:33
سلام سلامت باشین گلم خدابهتون ببخشه گل پسری رو