شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

نقطه کوچولو

ماجرای شبهای چله

1393/9/15 16:56
نویسنده : مامان معصومه
888 بازدید
اشتراک گذاری

برای خوندن ماجراهای چهل شب اول زندگی پرهام جونم به ادامه مطلب برید.

روزاول:

شنبه 19 مهر

پسر عزیزم ساعت10و45 دقیقه صبح با تولدش زندگیمون رو نورانی کرد.وزنش هنگام تولد 4کیلو و200 گرم بود.

بعد بستری شدن تو بخش واولین شیر دادن به پرهام جون یکی از ماماها اومدوشکمم رو فشار دادمیدونستم این کار درد زیادی داره اما خوشبختانه هنوز تاثیر داروی بیهوشی توبدنم بود و دردی احساس نکردم اما غافل از اینکه ماما به پرستارها گفته احتمال خونریزی دارم بازم وضعیتم رو چک کنند برای همین چند ساعت یکبار میومدند و شکمم رو فشار میدادن ومن کلی جیغ میزدم وگریه میکردم .

شیرم خیلی کم بود وپرهام سیر نمیشد.

وقتی پزشک عمومی پرهام رو دید گیر داد به ناخن هاش که کمی کبودی داره و باید دستگاه اکسیژن براش بذارن یک ساعتی زیر دستگاه بود.

شب دوتا آبجیام پیشم خوابیدن.

روز دوم:

یکشنبه20مهر

امروز از بیمارستان مرخص شدم قبلش آمپولهای پرهام جون رو زدیم که باعث شد شب تب کنه و جوشهای ریز قرمزبزنه تمام شب بیقراری میکرد ومن همچنان شیرم کم بود که با اصرار دیگران به شوهری گفتم شیرخشک بخره درحالی که نه من نه شوهری دوست نداشتیم به پرهام شیر خشک بدیم.

روزسوم:

دوشنبه21مهر

امروز خونه بابابزرگت اومدن دیدنت وبابا برات قربانی انجام دادوهمه دور هم بودیم .چهرت هنوز قرمزه واسه همین تشخیص زرد شدنت سخت بود اما وقتی دیدم سفیدی چشمات زرد شده  فهمیدم زردی گرفتی.

عصر وقتی خونه پدری شوهری رفتن تو رو بردیم که به روش سنتی زردی رو درمان کنیم واسه همین مامان وشوهری بردنت حجامت  کردی .

شب آرومی داشتی و خوب خوابیدی.

روزچهارم:

سه شنبه22مهر

امروز صبح پرهام جون رو بردیم دکتر به خاطر زردی و کیپ بودن دماغ که از وقتی بدنیا اومدی کیپ بودوبه خاطر جوشهای بدنت.

دکتر آزمایس برات نوشته بود که درجه زردیت روی 10 بود و گفته بود بستری نمیخواد و توخونه مراقبش باشید.واسه دماغتم قطره دادو گفت دستگاه بوخور همیشه روشن باشه.

شب بازم آروم بودی.

روز پنجم:

چهارشنبه23مهر

امروز بردیمت و آزمایش تیرویید رو انجام دادیم که چون وزنت هنگان تولد بالا بود قرار شد هفته ی دیگه دوباره تکرار شه.

بازم شب خوب خوابیدی عزیزم.

روزششم:

پنج شنبه24مهر

امروز چشمات بدجور عفونت کرد طوری که باید با پنبه چشمات رو تمیز میکردم تا بازش کنی باز بردیمت پیش دکتر وقطره چشم برات نوشت.

شب خیلی بیقرار بودی ونخوابیدی. دل درد داشتی و مدام شیر میخوردی ومیخواستی جلو سینه ام باشی.

روزهفتم:

جمعه25مهر

امروز همچنان بیقرار بودی ومدام شیر میخوردی.

همه هرچی به ذهنشون میرسید تجویز میکردن،داروی دل پیچه واسه دل دردت که بی فایده بود.

بعددادن شیرخشک چون میگفتن شیرم کمه سیر نمیشی.

وطبق یکی از عقاید سنتی ما احتمال دادن که چون من نمیذارم قنداق بشی بدبغلت کردن پشتت رگ به رگ شده ومامانم به پشتت روغن زد وفشار میداد بعد قنداق میشدی من چقد از این کار بدم میومد وکلی گریه میکردم.

روز هشتم:

شنبه26مهر

امروز تقریبا خوب بودی وآروم .فقط کم میخوابیدی وداخل گهواره بیقراری میکردی وبازم مدام  شیر میخوردی. 

روزنهم:

یکشنبه27مهر

امروز پرهام جون توگهواره یه کم جابجا شد وسرش پایین تر ازمتکا اومده بود.

بندناف هم امروز افتاد البته وقت پوشاک کردن پرهام نوک انگشتم بهش خورد وباعث شد بیفته.

شام لوبیا خوردم واین باعث شد دل درد داشته باشه وبهت شیرخشک دادم.شب آروم بودی خدا رو شکر.

روزدهم:

دوشنبه28مهر

امروز گل پسری چنگ زد تو موهاش واونا رو کشید وجیغش بلند شد(الهی مامان فدات شه).بچه ها خیلی امروز سروصدا میکردن پرهام جون بدخواب شده بود.

بازم مامان اصرار داشت به خاطر پشتشه و باز رگ پشتش رو گرفت.

شب ناآرام و بی قرار بود.

روزیازدهم:

سه شنبه29مهر

امروز عصر امدیم خونه خودمون چون مادرشوهری اومده بود پیشمون.تو خونه خودمون پرهام آروم تر بود شب آروم بود وخوب خوابید.

روز دوازدهم:

چهارشنبه30مهر

امروز هم با بودن مادر شوهری همه چی عالی بود . خدا رو شکر .

روزسیزدهم:

پنج شنبه1آبان

امروز دوباره پرهام رو واسه تکرار آزمایش تیرویید بردیم.تست شنوایی هم انجام داد که خدا رو شکر بدون مشکل بود.

شب کلی مهمون  داشتیم. پرهام شب خوب خوابید وآروم بود.

روزچهاردهم:

جمعه2آبان

امروز نزدیکای ظهر باز پرهام وقت بیرون رفتن انگار اسهال داشت چون آبکی بود ومادر شوهر میگفت نبات واسش خوبه .

شبم هر2ساعت بیدارمیشد وشیر میخورد.

روزپانزدهم:

شنبه3آبان

امروز صبح پرهام جون نوبت قدووزن پانزده روزگی داشت.

وزن4کیلو و600گرم-قد 52

بعدش با مادر شوهری تو بازار یه چرخی زدیم خوب بود بعدها مدتها اومده بودم بیرون از استرسم کم شد.

ظهر مادرشوهری رفت خونه خودش.ما هم رفتیم امامزاده زیارت بعدش رفتیم خونه خاله.از اونجا هم وسایل پرهام جون رو بردیم خونه بابا دوباره اما پرهام باز بی قراری میکرد منم استرس داشتم وگفتم اینجا نمی مونم وباید بریم خونه خودم. با اصرار برگشتم خونه مامان همراهم اومد ولی پرهام باز خواب خوبی نداشت وهر1ساعت شیر میخواست وبیدار میشد.

روزشانزدهم:

یکشنبه4آبان

تمام روز پرهام خواب کوتاه داشت ومدام شیر میخورد وبی قرار بود.شب بهش شیرخشک دادیم چون واقعا خسته بودم کمی بهتر شد وخوابید.

خواهرام ومامان نوبتی میومدن پیشم میموندن چون گفته میشه تا چله نباید مادروبچه تنها باشن . منم هنوز نمیتونستم تنهایی از پرهام مراقبت  کنم.

روز هفدهم:

دوشنبه5آبان

امروز پرهام اصلا نخوابید.ظهر 3ساعتی خوابیدوبعدش کمی خوابش بهتر شد اما شب شروع کرد به سرفه کردن ودماغش کیپ شدخوابش بد نبود فقط انگار سرما خورده بود اذیت میشد.

روز هجدهم:

سه شنبه6آبان

پرهام رو بردیم پیش دکتر اما گفت تو این سن سرما نمیخورن. واسه شکم دردش هم قطره کلوکیز داد.

بعد رفتیم خونه  مامان نهار خوریم .ظهرخوب خوابیدتا شب ساعت 12. اما بعدش باز بی خواب شد ومدام شیر میخواست وجلو سینه ام میخوابید .

روز نوزدهم:

چهارشنبه7آبان

وحشتناک ترین روز 

ازشب قبل بیخواب بود و صبح فقط چند دقیقه خوابید مدام بی قراری میکرد و دل درد داشت اصلا نمی خوابید متاسفانه  ظهر سبزی ودوغ خوردم بی خبر از اینکه واسه پرهام خوب نیست.تمام روز اذیت شد . خیلی خسته شده بودم تا شب آبجیم بود حوله گرم رو شکمش گذاشت وشیرخشک بهش داد و آخرش با نبات خوابید. اونقد خسته بودم که شب زیاد سراغ پرهام نرفتم آبجیم مراقبش بود. 

صبح چون از شب قبل بیرون نرفته بود آبجیم شیاف صابون براش گذاشت تا یه کم بیرون بره.

روز بیستم:

پنج شنبه8آبان

امروز خونه مامان حلیم نذری داشتن پرهام خیلی خوب بود آروم بود وخوب خوابید هرچند شکمش درد میکرد واذیتش میشد شبم چندبار بیدارشدوشیرخورد و بی قراری کرد.اما در کل خوب بود.

روز بیست ویکم:

جمعه9آبان

صبح اومدیم خونه پدری بابا. اینجا کنار مادر شوهری پرهام آروم بود . کل روز خواب بود اما شب باز بیقراری میکردو مدام شیر میخورد وخوب نمیخوابید.

روز بیست و دوم:

شنبه10آبان

امروز پرهام جون رو ختنه کردیم .

خدا روشکر خیلی گریه نکرد فقط وقتی رسیدیم خونه دردش شروع شد وکلی گریه کرد که نوبتی بغلش کردیم تا خوابید بعدش آروم بود وشبم خوب  خوابید.

  روزبیست وسوم:

یکشنبه 11آبان

امروز صبح خیلی زود بیدار شدی.بابایی ما رو خونه بابابزرگ گذاشت و خودش اومد مهران سرکار .اولین باره که خونه پدرشوهری تنها میمونم.

تمام روز آروم بودی فقط وقتی باید جای ختنه رو تمیز میکردم گریه میکردی.ظهر خواب خوبی داشتی. شب انگار کمی درد داشتی مسکن دادیم البته قبلش نبات که نکنه دل درد داشته باشی .

بعدش خوب خوابیدی خدا رو شکر.

روز بیست وچهارم:

دوشنبه12آبان

امروز آروم بودی ظهر خوب خوابیدی اما بعدش با اینکه خوابت میومد نمی خوابیدی شب هم خوب نخوابیدی و مدام بی قراری میکردی و خودت رو پیچ میدادی .

مادربزرگت میگفت خواب رو انداختی روز و شب نمیخوابی.

روزبیست و پنجم:

سه شنبه 13آبان

شب قبل اصلا نخوابیدی. امروز حمامت کردیم بعد حمام خوب خوابیدی تا ظهر.

ظهربیدارشدی وبه زحمت خوابیدی. عصرم اصلا نخوابیدی همین طور شب . خیلی گریه میکردی کمی استامینوفن دادیم بهتر شدی اما خوابت خوب نبود.

روز بیست وششم:

چهارشنبه 14آبان

امروز بابا برگشت و با هم رفتیم پیش دکترت که خدا رو شکر گفت :ختنه خوبه ومشکلی نداره. اما سرما خورده بودی گلوت عفونت کرده بود ودماغت کیپ بود. کلی داروبرات نوشت.

بعدش با مادربزرگ که نذر داشت رفتی مسجد صاحب الزمان.

عصر برگشتیم مهران  خونه مامانم. من تو راه حالم زیاد خوب نبود  سردرد داشتم. 

واسه همین شب مامان وآبجیم مراقبت بودن بازم نخوابیدی فقط 2ساعت خوابیدی و همش گریه میکردی.

روز بیست وهفتم:

پنج شنبه 15آبان

تمام روز نخوابید اگرم می خوابید در حد نیم ساعت یا 1ساعت  اونم توبغل. شب تا2بیقرار بود بازم رگ پشتش رو گرفتن. بعد2کمی خوابیدتا4 ،از اون به بعد یه کم خوابش بهتر شد.

روزبیست وهشتم:

جمعه16 آبان

تمام روز خوابت خوب بود .ظهر رفتیم خونه خاله که تازه به خونه جدید اسباب کشی کرده بودن رفتیم کادو دادیم .عصر برگشتیم خونه مامان .

اما شب از10 به بعد خوابت بد شد با اینکه چشمات خواب آلود بود نمی خوابیدی تا صبح بیدار بودی.

این روزها هوشیارتر شدی و با نگاهت حرکت اطرافیان رو دنبال میکنی.

روزبیست ونهم:

شنبه 17آبان

امروز همش بیدار بودی فقط ظهر 2ساعتی خوابیدی تا شب ساعت 12 با وجود اینکه مدام شیر میخوردی اما باز نمی خوابیدی  بعد 12 خوابیدی خوبم خوابیدی خدارو شکر.

روز سی ام:

یکشنبه18آبان

امروز خوب بودی تا ظهر خواب بودی اما وقتی ماخواستیم بخوابیم شیطنت گل کرد ونذاشتی بخوابیم. عصرم خوب بودی  طوری که گذاشتمت پیش مامان و رفتم واسه بعد چله ات لباس خریدم آخه میگن نباید لباس های چله رو بعد چله تن بچه کنی .

اما شب ساعت 12یهو بیقرار شدی و بد جور گریه میکردی.مامان  یه کم پشتت رو چرب کرد وماساژ داد بعد قنداق  شدی ،خوابیدی تا 4 صبح که  بهت شیر دادم بعد تا صبح خوب خوابیدی.

روز سی ویکم:

دوشنبه19آبان

امروزاماهت تموم شد وبابا صبح اومد دنبالمون ورفتیم واسه قد ووزنت که همه چی خوب بود خدارو شکر.

وزنت 5کیلو و300گرم بود_قد 50 سانت

خوابتم خوب شده.فقط هنوز حلقه ی ختنه ات نیفتاده که اذیت میشی مخصوصا وقت دیش کردن که کلی گریه میکنی.

روزسی ودوم:

سه شنیه 20آبان

هنوز حلقه ی ختنه ازت جدا نشده فقط یه ذره ازش مونده و اذیت میشب واسه همین کمتر پوشاکت  میکنم .

خوابت خوبه با اینکه خواب کوتاه داری اما خوبه خدا رو شکر.

این روزها میخندی گاهی باصدای بلند و دهن باز میکنی که ادا اق کردن دربیاری.

روز سی وسوم:

چهارشنبه21آبان

این روزها خوابت خیلی خوب شده هرچند تاظهر میخوابی وبعدش نمیذاری ما استراحت کنیم.

ظهر رفتیم ایلام که بریم پیش دکترت واسه اون یه ذره از حلقه که هنوز نیفتاده دکتر گفت هنوز زیاد ازش مونده نمیتونم با دست دربیارم صبر کنید تا خودش بیفته.

قبلش بین راه رفتیم امامزاده علی صالح زیارت . بابا اصرار داشت خودش ببره زیارتت بده وقتی تو رو بغل بابایی میدیدم خداروهزار بار شکر میکردم واسه این همه خوشبختی.شب خونه پدری شوهری موندیم وصبح زود برگشتیم.

روز سی وچهارم:

پنج  شنبه22آبان

امروز بیشتر روز تنها بودیم. تو این چهل روز اولین بار بود که تنها میموندیم. تمام روز چرت میزدی.

شب زود خوابیدی و نصف شب بیدارشدی و بازی میخواستی.

بالاخره حلقه ی ختنه ات افتاد بعد 14 روز.

روز سی وپنجم:

جمعه23آبان

امروز صبح حمومت کردیم  اصرار داشتم خودم این کار رو بکنم اما مدام لیز میخوردی واسه همین وسط کار دادم  امان حمامت کنه. بعدش خوابیدی تاظهر و وقت استراحت ما اذیت کردی و نذاشتی بخوابیم.منم که خیلی خسته بودم یه لحظه عصبی شدم .مامان کمی تو روبغل کرد اما همین که تو گهواره میذاشتیم یا رو زمین گریه میکردی. اون قدر خسته بودم که وقتی گریه میکردی نمی تونستم بلند شم شیرت بدم آخه سرما خوردم.

شبم مثل همیشه از 2ونیم تا 4ربیدار بودی و آروم. 

تقریبا تمام شب تنها مراقبت بودم . کم کم  دارم واسه بعد چله که میریم خونه آماده میشم.

روز سی وششم:

شنبه 24آبان

امروز اصلا خواب خوبی نداشتی منم تمام روز تقریبا تنها بودم و کلی خسته شدم.عصر به خاله گفتم برات پلاک ان یکاد خرید که چشم بد ازت دور باشه.

تا آخرشب خوب نخوابیدی خودمم نمی خواستم بخوابی که وسط شب بیدار نشی اما نخوابیدی . مامان میگفت شیرت کمه  واسه همین بهت نبات داد بعدش خوابیدی .

روز سی وهفتم:

یکشنبه25 آبان

صبح تا8 خواب بودی اولین بار بود تا دیروقت میخوابیدی در عوض  صبح دیگه نخوابیدی تا ظهر.

ظهر رفتیم خونه خاله که سفره نذری داشت اونجام خوب خوابیدی تقریبا تا غروب ،شبم با اینکه فک میکردم نمی خوابی اما عالی بودی . خدا رو شکر.

امروز واسه اولین بار ضبح ساعت 5 که بیدار شدی اق میکردی و ادا درمیاوردی.

این روزها پاهات رو فشار میدی وکمرت رو بلند میکنی . سرتم  میبری عقب و راست نگه میداری.

روز سی وهشتم:

دوشنبه 26 آبان

امروز صبح باز دیر بیدار شدی . بعد شست وشوی روزانه وعوض کردن لباسات دوباره خوابیدی تا ظهر ، ظهر اولش با اینکه خوابت میومد همش چرت میزدی منم یه کم چرت زدم. بعدش بلند شدم بغلت کردم تا خوب بخوابی.

عصر پوشاکت رو باز کردم و خواستم  آروقت رو بگیرم که  خرابکاری کردی ومجبور شدم برم حموم . ظاهرا اسهال داشتی  واسه همین شب بهت نبات دادم بعدش شیر کا انگار زیاد بود واست همش رو بالا آوردی.بعد کمی گریه کردی وبه زحمت خوابیدی.اما در طول شب خوب خوابیدی.

این روزها بیشتر خوابی ای کاش وقتی میریم خونه خودمون هم اینطور باشی.

روز سی ونهم:

سه شنبه 27 آبان

امروز باز م کم خواب بودی. هم صبح ،هم ظهر ،هم شب.

متاسفانه پوستت سوخته و قرمز شده کمی دل درد داری همین طور اسهال.

شب زیاد خوب نخوابیدی ساعت 1 شب قنداق بودی بازت کردم ( این اواخر مامان عادت داد به شب قنداق شدن) .مامان میگفت چون بازی نمیخوابی ساعت 4 دوباره قنداق شدی تا صبح خوابیدی.

روز چهلم:

چهارشنبه28 آبان

از صبح خواب خوبی داشتی .ظهر اول یه کم گریه کردی اما بعد خوابیدی کنار من وبابایی.

شبم تا دیر وقت بیدار بودی  اما بعدش خوابیدی. تا 4صبح که بازت کردم و پوشاکت رو عوض کردم .سکسکه کردی ویعدش واسه خوابیدن گریه میکردی اما نمی خوابیدی مامان رو بیدار کردم تا خوابوندت .

پنج شنبه 29 آبان

امروز پایان چله ات بود .

صبح زود حمومت کردیم و بعد شیر دادن وخوابیدنت منم رفتم حموم . لباس های جدید تنت کردیم و لباسهای این چهل شب رو برداشتیم . واست آش درست کردیم و بین همسایه ها پخش کردیم .

تمام روز خوب بودی شب وقت خوابیدن یهو شروع کردی به گریه کردن و نمی خوابیدی جوری که اشک از چشمات می اومد تا اینکه مامان باز رگ پشتت رو گرفت وقنداق شدی اون وقت تا صبح خوابیدی.

چون امروز بابا شیفت بود روز بعد رفتیم خونه خودمون.

پسندها (3)

نظرات (4)

حدیث
3 دی 93 12:16
سلام خوبین معصومه خانومی خوبین؟ پرهام جونم داری بزرگ می شی ها حسابی خوردنی شدی بووووووووس برات گلم
مامان معصومه
پاسخ
قربونت عزیزم
الهه مامان مبین
6 دی 93 16:56
عزیز دلم همیشه سلامت باشی
مامان حديث
13 دی 93 21:54
سلام دوست بزرگوار خواهش مي كنم به وبلاگ من سر بزنيد و به دخترم راي بدهيد تا در جشنواره ني ني وبلاگ برنده بشيم... عدد 65 را به شماره 1000891010 اس ام اس كنيد. به دوستانتون و فاميلاتون هم بفرماييد. ممنون و خوشحال ميشم.
مامان حديث
13 دی 93 21:56
سلاااااااااااااااااااااااااام عزيزدلم وااااااااااااااااااااااااااااي چقدر نازززززززززززززززززززززززززززززه عزيزم خدا حفظش كنه ... پرهام جوووووووووووووووونم بووووووووووووووووووووووس خاله