شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

نقطه کوچولو

به مناسبت اولین سالگرد عروسی

میگذره ... خوب یا بد این روزها عقربه های ساعت با همون نظم همیشگی گذر زمان را نشون میدن، زمانی که با خیال آسوده میگذره و بی توجه به این که تو چی میخوای یکسال از زندگی مشترک من و بابایی گذشت. 6بهمن سالگرد عروسی مون بود یکسال پر از ماجرا ، پر از خوشی ، پر از غم اما گذشت هرجور که بگذره خوبه چون من وبابایی کنار همیم تمام ثانیه ها و دقایق این یکسال در کنار هم بودیم ، با هم خندیدیم ، با هم گریه کردیم ، با هم غصه خوردیم ، قهر کردیم ، دعوا کردیم ، آشتی کردیم ، ناز کردیم و ناز خریدیم. تو این یکسال من وبابایی در کنار هم صاحب خونه شدیم  ماشین فروختیم ،ماشین خریدیم در کل یه عالمه ماجرا داشتیم اما خوشبختیم چون با هم بودیم ...
6 بهمن 1392

درد و دلهای مامان(2)

امروز صبح وقت خوردن صبحانه بابایی طبق عادت همیشگی tv رو روشن کرده بود و گذاشته بود رو شبکه دو ( من همیشه سراین موضوع با بابایی درگیرم برعکس من که دوس دارم tvوقت غذا خوردن خاموش باشه بابایی بدون tv غذا بهش نمیچسبه مام که بابا ذلیل همیشه کوتاه میایم ) یه برنامه بود درمورد کودکان وای همش نی نی های ناز میداد دلم داشت ضعف میرفت چقد ناز بودن چقد دلم میخواست یکی از نی نی های ناز مال من بود تو آغوش من بود. یکم که نگاه کردم دیگه نتونستم تحمل کنم به شوهری گفتم: میشه شبکه رو عوض کنی.   انگار فعلا قسمت نیست نمیشه به زور چیزی از خدا خواست هروقت اومدی خوش اومدی. خدایا بهم صبر بده صبر بده که سوالای هرروزه اطرافیان رو تحمل کنم ص...
16 دی 1392

پایان انتظار

هفت روز انتظار تموم شد. بازم نیومدی. بازم مامان رو بازی دادی. بازم بابا رو غمگین کردی.     بعد کلی اصرار از من و امتناع از سوی شوهری بالاخره دیروز شوهری چک بی بی خرید. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم و با استرس و ترس رفتم تا به انتظارم پایان بدم، رفتم تا یه بار دیگه به خیال پردازیام ، به شادیام ، به ذوقهای پنهانی من و بابایی ، به دودلی هام پایان بدم. با خودم میگفتم اینبار چی میشه ؟ با خوشحالی میام بیرون و به بابایی مژده پدر شدنش رو میدم یا باز دست خالی برمیگردم مث 6 ماه پیش متاسفانه باز ناامیدم کردی. باز کاخ رویاهام فرو ریخت. باز بغض به گلوم چنگ زد انگار میخواست راه نفس رو ازم بگیره انگار میخواست محکومم کنه به ن...
12 دی 1392

انتظار

ششم هم گذشت و من همچنان منتظر میترسم خیلی هم میترسم اینکه بازم نیای و دلیل این تاخیر مثل چند ماه پیش اختلال هورمونی باشه یا هر چیز دیگه از دیروز تا حس میکنم پریود شدم میرم سمت دسشویی و با ترس دقت میکنم که ببینم چیزی هست اما فعلا خبری نشده ممکنه امروز انتظارم تموم شه یا شایدم فردا به هرحال این بلاتکلیفی از همه چی بدتره کلی حرف دارم اما از بس اعصابم بهم ریخته اس نمی تونم بنویسم حتی نمی خوام بیام اینجا. بیچاره خاله نسرین امروز همش منتظر خبر بوده مرسی نسرین جون که به یادم بودی برام دعا کن عزیز ...
7 دی 1392

فقط یک روز مونده تا...

سلام عزیزم فقط یک روز دیگه تا پایان انتظار ماه چهارم مونده فردا چی میشه فقط خدا می مونه اما دیگه پوست کلفت شدم دیگه بیخودی دل خودمو خوش نمیکنم می دونم که همچنان دوست داری مامانو اذیت کنی باشه عزیزم عیبی نداره ولی یه روزم نوبت من میشه که حسابی حالتو بگیرم عزیزم جدی نگیر این روزا خیلی داغونم خیلی استرس دارم دیروز خونه پدری بابا بودیم . دیگه کاربه جایی رسیده که بابابزرگتم نگران نیومدنت شده و سراغت رو میگرفت مثل همیشه مجبور به دروغ گفتن شدیم (دروغگو نبودیم که به خاطر شما فسقلی دروغگوم شدیم) دلیل نیومدنت رو اتداختیم رو تورم و گرونی وااااااای مادری کاش بودی میدیدی چقد سخته ازت بپرسن حامله نیستی و بگی چون خرج بچه زیاده فعلا نم...
5 دی 1392

چرا فندق ؟؟

امروز صبح بابایی گفت : اسم وبلاگ رو عوض کردی ؟ گفتم : اره گذاشتم فندق کوچولو گفت : حالا چرا فندق ؟ گفتم : آخه مث فندق کوچولو وسیاهه ...
3 دی 1392

اربعین

امروز اربعین امام حسینه مادری مامان تو خونه تنهاست بابا امروز شیفت کاریشه نمی دونم چرا وقتی این متن رو خوندم یهو دلم لرزید ، بغض گلوم رو گرفت ایشالله سال دیگه ماهم اربعین کربلا باشیم. ...
2 دی 1392

شب یلدا

عزیزم امشب شب یلدا بود واااااااااااااای چه شب به یاد ماندنی بود . اول تو خونه خودمون سفره شب یلدا چیدیم البته ساده بود و مختصر اما یر از عشق بود عکسشو گذاشتم که ببینی . انار ها رو من وبابایی با هم دون گرفتیم هرچند گول خوردیم انار گرون خریدیم اما سفید بود بعدش رفتیم خونه بابا بزرگ اونجام کلی خوش گذشت خاله ها بودن با دایی ها همه دور هم بودیم کلی خندیدیم و خوش گذروندیم فقط جای تو خالی بود عزیز مادری . آخر شب وقت اومدن تو ماشین که بودیم از خدا خواستم که همیشه همه ی اعضای خانواده ایتطور دور هم باشند و دلخوش ، ایشالله بابام دعا کرد که سال دیگه توم کنارمون باشی ایشالله    ...
30 آذر 1392

نذری

عزیزم امروز من و بابایی رفتیم بین مسافرهایی که میرفتن کربلا شیر و کیک صلواتی پخش کردیم  حس خیلی قشنگی بود کاش میتونستیم بیشتر نذری بدیم ایشالله سال دیگه بیشتر کمک می کنیم . بابا میگفت ایشالله سال دیگه بچه دار شدیم یه نذری بزرگتر می دیم من امسال خیلی دلم میخواست با مردم پیاده برم کربلا اما بابایی نذاشت میگه امنیت نداره راستم میگه امسال هم کلی بمب بین زوار امام حسین (ع) منفجر شد خدا خودش حافظ ونگهدار همه ی زایران امام حسین (ع) باشه . ایشالله من وتو وبابایی سال دیگه با هم میریم. ...
27 آذر 1392