شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

نقطه کوچولو

قصه ی زایمان

هفته ی آخر که رفتم پیش دکتر روز سه شنبه بود .وقتی دید 2کیلو اضافه کردم باز آزمایش 24ساعته پروتین واسم نوشت . بعدش معاینه کرد گفت شرایطت واسه زایمان خوبه و دیگه باید دردات شروع شه. روز بعد آزمایش رو انجام دادم و پنج شنبه جواب رو برای دکتر بردم تو این مدت اصلا درد نداشتم .وقتی دکتر جواب آزمایش رو دید با اینکه پروتینم روی 197 بود گفت خوبه مشکلی نیست. گفتم :هنوزم درد ندارم. گفت:یه هفته دیگه هم صبر کن . گفتم:نمیتونم واقعا دارم اذیت میشم بنویسین بستری شم واسه زایمان،قبول کرد. گفت:فردا بیابستری شو. خواهرم همراهم بود اونم پسرش رو جمعه آورده بودیعنی هردوتا آبجیام پسراشون روز جمعه بدنیا اومده بودن . همین باعث شد کلی شوخی کنیم بعدشم سر وز...
12 آذر 1393

تولدت مبارک

                                              تولدت مبارک نفسم                                                      خوش اومدی پسرم &nb...
2 آذر 1393

آخرین سونوگرافی

پسرم حالت چطوره؟ این روزا حسابی داری مامان رو اذیت میکنی. دیروز اول صبح رفتم واسه آخرین سونو حاملگی خوشبختانه زود نوبتم رسید مثل همیشه رو تخت دراز کشیدم و دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم ، خدا رو شکر همه چیز خوب بود . سن بارداری : 38 هفنه و 4روز وزن شما گل پسری : 3کیلو و700 گرم وضعیت کیسه آب طبیعی بود ومشکل خاصی نداشتم. از دکتر پرسیدم که وضعیتم واسه زایمان چطوره ؟ گفت : طبیعی میتونی بیاری ( البته به همه این رو میگن ) ولی زمان دقیق اومدنت رو مشخص نکرد. به دکتر میگم میتونید عکس سونو رو طوری واسم چاپ کنی که بزرگش کنم واسه دیوار اتاق؟؟ دکتر انگار که یه حرف خیلی عجیب زده باشم (شایدم زدم ) گفت: چی میگی این چه عکسیه که بخوای بزنی...
6 مهر 1393

شب پراسترس

عزیزم ، پسرم ، بهترینم بازم دیشب حسابی مامان رو ترسوندی. البته بیشتر استرس بود دیروز بابا تایم کاریش بود و منم خونه مامان بزرگ بودم از ظهر به بعد یه جوری بودم همش شکمم درد میکرد صورتم قرمز شده بود نزدیکای عصر به مامان گفتم بازم انگار شکمم سفته گفت بریم دکتر اما قبول نکردم رفتم یه دوش گرفتم یه کم حالم بهتر شد توم شروع کردی به تکون خوردن . بعد شام تا بابایی فرصت داشت رفتیم پیاده روی هوا خنک بود و خیلی چسبید بعدش بابا رفت اداره ، هر سه تا خاله ها خونه ی مامان بودن منم دراز کشیدم که استراحت کنم اما همش دور نافم تیر میکشید و مدام میرفتم دسشویی ، آبجی ها نگران شدن گفتن بیا برو بیمارستان ببین چی میشه. آبجی زهرا که از همه بزرگتره گفت شاید ...
28 شهريور 1393

شیرین ترین لحظه

پسرم بازم برای من وبابایی بهترین لحظه ی زندگیمون رو رقم زدی. امروز بعد نهار شروع کردی به تکون خوردن اما اینبار تکونات فرق داشت کاملا میشد حرکاتت رو دید ، خیلی واضح و قشنگ پوست شکمم کشیده میشد و بدن نازت زیرپوست شکمم معلوم بود . واقعا صحنه ی زیبایی بود نمیشه دقیق گفت کدوم قسمت بدنت داره تکون میخوره اما گاهی یه قسمت گرد و سفت از این طرف شکمم به اون طرف میره ، گاهی هم زمان دو قسمت از شکمم تکون میخوره. عزیزترینم نمیدونی بابا چه حالی داشت وقتی واسه اولین بار اینقد واضح حرکت میکردی کلی نذر کرد واسه سالم بدنیا اومدنت . تو نگاه بابایی شوقی بود که تا حالا ندیده بودم خوشحالی تو نگاهش موج میزد. حالا همش صدات میزنه و میگه بذار تکون خوردنش ر...
26 شهريور 1393

روز بد مامان معصومه

سلام پسرم امروز باز رفتم دکترکه هم جواب آزمایشم رو نشونم بدم هم معاینه بشم. اولش که رفتم منشی گفت دکتر فعلا نیومده صبر کنید تا بیاید منم نشستم تا دکتر بیاد حدود نیم ساعت گذشته بود که دکتر اومد. وقتی نوبتم شد رفتم تو و اول جواب آزمایش رو نشون دادم گفتم :اینبار دیگه پروتینم خیلی اومده پایین دکترم خندید گفت : آره بعدم مثل همیشه وزن گیری که اینبار دکتر گفت : دوباره شروع کن قرص های مولتی ویتامین رو بخور وزن اضافه نکردی . بعدم رفتن روی تخت و شنیدن ضربان قلبت عشقم بعدش به دکترم گفتم از دیروز احساس میکنم شکمم سفت میشه این رو که گفتم دکتر شکمم رو با دقت معاینه کرد گفت سفت شدنای شکمت با چه فاصله ایه که گفتم دقت نکردم نمیدونم. گفت :...
23 شهريور 1393