شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

نقطه کوچولو

تعیین جنسیت

شنبه 13 اردیبهشت 93 امروز نوبت سونو داشتم واسه تعیین جنسیت صبح ساعت 9 آماده شدم و با بابایی راه افتادیم سمت مطب دکتر خوشبختانه نفر دوم بودم و زیاد معطل نشدم برعکس دفعه ی قبل اینبار تنهایی رفتم داخل و بابایی بیرون موند چون منشی اجازه نداد دراز کشیدم روی تخت و آقای دکتر دستگاه رو روشن کرد و گذاشت رو شکمم ، بازم استرس اومد سراغم بازم همون ترس مادرانه و ترسم وقتی بیشتر شد که دکتر گفت حاملگی ات حاملگی breach هست. تا حالا این اصطلاح رو نشنیده بودم شروع کردم به دعا کردن و مدام چشمام به دکتر بود که ببینم حالت چهره اش چطوره ؟ دیدم چیز خاصی که حاکی از بد بودن اوضاع باشه تو چهره اش نیست ، نمی دونم چرا جرات نداشتم بپرسم breach یعنی چ...
15 ارديبهشت 1393

پایان ماه چهارم

سلام عزیز مامان امروز هفته شانزدهم تموم میشه و وارد ماه پنجم بارداری میشیم میخوام از این چهار ماه واست بگم تا هفته ی هفتم که از بودنت بی خبر بودم و اونوقت ها مث همیشه فقط درد پایین شکم داشتم بعد که اومدنت رو آشکار کردی به خاطر درد کمتر کار میکردم بابایی هم نمی ذاشت کار زیادی انجام بدم کم کم همش دنبال بهونه میگشتم که خونه نمونم و آشپزی نکنم از آشپزی بدم میومد همش دوست داشتم دراز بکشم و بی حال بودم همش احساس تهوع داشتم طوری که همش میگفتم کاش میشد استفراغ کرد تا اینکه تهوع های وحشتناک شروع شد تمام روز بالا میاوردم جرات نداشتم بیام خونه همش میگفتم خونه بو میده شوهری نباید نزدیکم میومد حالم ازش بد میشد خوردن ...
9 ارديبهشت 1393

اولین دیدار

سلام نقطه جونی امروز حالت چطوره عشقم میخوام از دو روز پیش بگم که من و بابایی بهترین لحظات عمرمون رو تجربه کردیم یکشنبه 17 فروردین قلبم داشت از جاش کنده میشد دستام سرد شده بود ، از طرف دیگه کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم با وجود بابایی لحظات خوب میگذشت که اگه تنها بودم حتما هر ثانیه اندازه یکساعت میگذشت اما چون بابایی کنارم بود زودی گذشت قرارمون ساعت 8 بود اما خوشبختانه ساعت 7 و نیم منشی اسمم رو صدا زد وقتی نوبتم شد به آقای دکتر گفتم که میخوام شوهرمم کنارم باشه ، خوشبختانه قبول کرد منم زودی بابایی رو صدا زدم هر دو منطر موندیم من روی تخت دراز کشیده بودم و لحظه شماری میکردم زیر لبم دعا میکردم که همه چی خوب پیش بره چشمم که به با...
19 فروردين 1393

سال نو

سلام جگرگوشه مامان عیدت مبارک نقطه جونم این روزها حالت چطوره؟ الهی فدات شم داری کم کم قد میکشی .دبگه کمتر مامان رو اذیت میکنی فقط هنوزم ازخونمون زده ام ایشالله اینم تموم شه واسه همین کم میام. دوست دارم بوس سال نو مبارک نقطه مامان ...
14 فروردين 1393

احوالات این روزای ما

سلام نقطه ی مامانی این روزا حالت چطوره ؟ اگه جویای حال ما هستی باید بگم اصلا خوب نیستم همش بی حالم ؛ کم حوصله ، مدام حالت تهوع دارم ؛ گهگاهی هم بالا میارم دلم از همه خوردنی ها زده شده فقط به خاطر تو سعی میکنم چیزی بخورم البته شمام زیاد گشنه میشی به خصوص نصف شبا مامانیم با حال بد چند لقمه میخوره که گشنه نمونی نمیتونم هیچ کاری انجام بدم بخوامم بابایی نمیذاره یا خودش انجام میده یا میرم خونه مامان دوست داشتم واسه عید خونه تکونی کنم کلی برنامه داشتم اما به خاطر شما نقطه جونی همه برنامه ها کنسل شد این روزا از خودم بدم میاد همش بی حالم و خسته ؛ توی دلم به خاطر حالت تهوع آشوبه خیلی بابایی رو اذیت میکنم گاهی دلم براش میسوزه ولی همه ...
12 اسفند 1392

اولین دیدار

نقطه ی مامان امروز بالاخره استرسم کم شد . امروز عصر رفتم مطب دکتر اونجا سونو واژنی انجام دادم میتونستم رو مانیتور ببینمت مث یه بچه  قورباغه بودی عشقم خدایا شکرت شکرت که بهم افتخار دادی یکی از فرشته هات بیاد پیشم شکرت که جگرگوشه ام سالمه و داره تو وجودم رشد میکنه شکر شکر شکر حیف که سونو واژنی بود نشد عکس سونو رو بزارم   ...
7 اسفند 1392

شکرانه

همیشه فک میکردم اگه این روز برسه چقد حرف دارم واسه گفتن اما حالا واقعا نمی دونم چی بگم از کجا شروع کنم چطور احساسم رو در قالب کلمات بیان کنم. چند روزه میحوام بیام و بنویسم اما همش میندازم واسه بعد انگار هنوز باورم نشده واقعا هم باورم نشده. یکشنبه 27 بهمن: صبح شوهری شیفت کاریش تموم شده بود و من که مث همیشه شبایی که شوهری نیست خونه پدری خوابیده بودم . شوهری دیرتر از همیشه اومد دنبالم وقتی رفت نانوایی سرخیابون که نون بگیره دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم میشه بریم یه چک بی بی بخریم فهمید چه حالی دارم گفت باشه . تو فاصله ایی که شوهری رفت تا چک بی بی بخره حالم خیلی بد بود مدام صحنه های دفعه قبل یادم می اومد همش میگفتم اینبارم نمیشه اینبار...
4 اسفند 1392

باور کردن این صحنه واقعا سخت است!!

تصویر زیر متعلق به گزارشی مفصل با عنوان "آغوش نجات‌بخش" است که به هفته اول دو نوزاد دوقلوی آمریکایی اختصاص دارد. این دو نوزاد پس از اینکه 12 هفته زودتر از موعد بدنیا آمدند، در اتاقک‌های مخصوص نوزادان زودرس قرار داده شدند و پزشکان انتظار داشتند تنها یکی از آن‌ها زنده بماند. پس از سه هفته، یکی از نوزادان بدلیل مشکل در تنفس به مرگ بسیار نزدیک شد. یکی از پرستاران بیمارستان با زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان، دو نوزاد دو قلو را در کنار هم و در یک دستگاه قرار داد. زمانی که دو نوزاد در کنار هم قرار گرفتند، نوزاد سالم دست خودت را دور گردن خواهر انداخت و با محبت او را در آغوش گرفت. پس از مدتی ضربان قلب نوزادی که...
30 بهمن 1392