شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

نقطه کوچولو

خرابکاری

گل پسری این روزها همش دوست داری از خط قرمزهایی که برات گذاشتیم رد شی وهمه چی رو تجربه کنی .یکی از این خط قرمزها اتاق مامان وباباست چون پریز برق داره وتوهمیشه به سمتش میری حتی الان که از ترس جیغ زدم وتوهوا پریدی. یکی دیگه برچسب کمد باباست که همش رو در آوردی الان یه ذره از پنبه پشت شکلها رو گذاشته بودی دهنت داشتی عق میزدی فک کردم استفراغت میاد وقتی اومدم دیدم پنبه رو داری میجویی سریع انگشت کردم دهنت درآوردم .  
25 فروردين 1394

شیرین کاری های پرهام گلی1

بهترینم امروز بعد سه روز حالت خوب شد.بعد زدن آمپول تادو روز تب داشتی بعدم بی حال بودی هرچند الان جای آمپول سفت شده و هنوز قرمزه اما دیگه بی حال نیستی .پرهام جونی دیروز با بابایی رفتی محل کارش ودوست بابا موهات رو کوتاه کرد .   اما تو این چند روز چندتا اتفاق افتاد که فک کردم شاید واست جالب باشه:   اول اینکه روز پنجشنبه که بابا سرکار بود ومادوتا خونه بودیم تو روروکت بودی وداشتی بازی میکردی منم اومدم جارو کنم جاروبرقی رو آوردم ورفتم تو اتاق وقتی برگشتم دیدم با روروکت سروته شدی و قیافت متعجب که چه اتفاقی افتاده کلی بهت خندیدم اینم اولین حادثه ات با روروک.   تازگیا از وسایل صدا دار میترسی مثل جاروبرقی وقتی روشن میکنم میل...
22 فروردين 1394

پایان6ماهگی

سلام مورچه ی مامان امروز وارد 7ماهگی شدی مبارک باشه. صبح رفتیم  واسه قدووزن وزدن آمپول: وزنت :7800 بود که زیاد خوب نبود واسه همین گفت 15 روز دیگه بیار. قد :68   فدات شم یک ماه دیگه گذشت. تو این ماه خیلی بهتر شدی منظورم گریه کردنا ونق نق زدناته.   فقط بازم گاهی واسه خواب بدجور بهونه میگیری و همش وول میخوری تابخوابی  دیگه لازم نیست بغلت کنیم وسرپا بگیریمت  تا بخوابی همین که شیر بخوری میخوابی   واست روردک خریدیم اول دوس نداشتی سوار شی ولی کم کم خوشت اومد حالا کل خونه ی 75متری مون رو میچرخی وهمش باید مواظبت باشیم از اول این ماه غذای کمکیت رو شروع کردم اول بالعاب برنج محلی .   اولین بار زی...
19 فروردين 1394

پایان5ماهگی

سلام پرهامم نفس مامان به سلامتی یک ماه دیگه رو پشت سرگذاشتی اما ماجراهای این ماه...   پرهام جونم اولین اتفاق شیرین این ماه تو آخرین روز 4ماهگیت اتفاق افتاد تمام روز مراقب بودم به خاطر آمپولت تب نکنی شب خاله فاطی وپارسا اومدن . پارسا کلی با توپت بازی کرد توم خوب بودی زیاد اذیت نکردی فقط وقتی شوهرخاله رو میدیدی گریه میکردی البته تو روزهای آخر5ماهگی دیگه با شوهرخاله فاطی هم دوست شدی ودیگه گریه نمیکردی . بعد رفتن خاله اینا وقتی داشتم باهات بازی میکردم یهو دهنت رو باز کردی و بووو کردی چقد من وبابایی ذوق کردیم وعکس گرفتیم ولی فقط چند روز اول بود بعدش اصلا این حرکت تکرار نشد. هنوزم یه کوچولو اذیت میکنی ولی دیگه وقت خواب...
19 اسفند 1393

پایان ماه چهارم

پرهام جون امروز وارد 5ماهگی شدی . خدارو شکر همه چی خوب بود هرچند این روزها همه میگن لاغر شدی اما وزنت کم نبود. وزنت 7200 قدت 67 امروز آمپول 4ماهگی رو هم زدی. عزیزم اصلا گریه نکردی فدات شم.باید دید تا آخر امروز چطور میگذره امیدوارم اذیت نشی. اما این ماه کلی ماجرا داشتیم که واسه خوندنش برید به ادامه مطلب: یک ماه دیگه از روزهای شیرین باتوبودن گذشت . پرهامم 4ماهه که وارد زندگی من وبابا شدی ،4ماهه روند زندگیمون تغییر کرده اگرچه گاهی خیلی خسته میشیم اما به شیرینی بودنت میارزه. این ماه کلی ماجرا باهم داشتیم: تو اولین روز 4ماهگیت بدون کمک افتادی رو شکم تلاشت ستودنی بود سرت رو رو به عقب میاوردی وبلند میکردی تا بتونی بری ر...
18 بهمن 1393