شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

نقطه کوچولو

اولین باری که مامانی رو سرکار گذاشتی

خیلی خوب یادمه انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه چهارم تشکیل زندگی من وبابایی بود خراداد ماه بود که دردهای عجیبی داشتم با یه سری اتفاقای دیگه هر روز که می گذشت بیشتر باور میکردم که تو راهی و قراره مادر بشم . هم خوشحال بودم هم ناراحت ، خوشحال از اینکه خیال میکردم دارم مادر میشم و ناراحت از اینکه هنوز واسه اومدنت یه خورده زود بود من وبابایی واسه اومدنت برنامه ریزی نکرده بودیم. انگار قصد غافلگیر کردنمون رو داشتی تقریبا همه داشتن میفهمیدن که قراره بیای اما هرچقد چک بی بی میخریدیم همش یه خط میفتاد چقد اون روزا اعصابم داغون بود تا اینکه رفتیم آزمایش دادیم اونم منفی بود واااااای چقد اون روز گریه کردم     ...
24 آذر 1392

درد ودلهای مامان (1)

عزیزم امروز ظهر با بابایی داشتم حرف میزدم که یهو حرف تو شد. بابایی از تو گفت ، من در جواب بابایی گفتم : دخترمون (آخه من وبابایی همش تو رو دخمل تصور میکنیم ) انگار قرار نیست بیاد. انگار جاش پیش خدا راحته. بعد تو خیالم تورو با یه لباس سفید با موهای سیاه وزوزی(موهات به من رفته) و سبزه رو (سبزه بودنت به بابایی رفته) تصور کردم که داری تو باغی از بهشت بازی میکنی بعد خدا میگه این دختر سیاه سوخته مال کیه بفرستینش پیش مامان و بابای خودش رویامو به بابایی گفتم کلی با هم خندیدیم ای کاش همینطور بود و خدا راضی میشد تو رو بفرسته پیشمون. ...
20 آذر 1392

هدیه خاله جون

عزیزم این لباسای ناز و خوشگل رو خاله وقتی رفته بود مشهد برات آورده واااااای مادری کی بیای پیشم و این لباسها رو تنت کنم الهی مامان قربونت بشه ...
20 آذر 1392

قصه ی آشنایی مامان وبابا

عشق مامانی میخوام امروز از قصه ی آشنایی مامان و بابا برات بگم قصه ی عشق ما از ماه رمضون سال 91 شروع شد , از روزی که من به محل کار بابایی رفتم و بابایی منو دید و خوشش اومد بعدا که بزرگ شدی بیشتر برات تعریف میکنم خلاصه آقای بابا دید و ما هم باهم حرف زدیم و دیدیم هردو نیمه گمشده همدیگه ایم بعدم که با خونواده ها آشنا شدیم همه چی خوب پیش رفت مام که واسه رسیدن به هم عجله داشتیم (البت بیشتر بابایی ) خیلی زود قرار نامزدی و عقد کنان گذاشتیم . 10شهریور روز عقدمون بود . چه روز خوبی بود بعدشم کم کم  واسه عروسی آماده شدیم که 5ماه بعد یعنی 6بهمن جشن عروسی گرفتیم. وااااااای چه شب به یاد ماندنی بود بعدشم که ماه عسل رفتیم...
17 آذر 1392

اولین یادداشت

سلام عمر مادری این اولین نوشته مادری واسه توه. زندگیم ؛تازه این وبلاگ رو برات ساختم باباو وقتی دید کلی خوشحال شد قراره تا روزی که خدا تو رو بهمون میده مامان وبابا بیان اینجا باهات حرف بزنند. عزیزم الان سه ماهه که من وبابایی برا اومدنت چشم براهیم اما نمیدونم چرا هنوز خدا از تو دل نمیکنده و تو رو پیش ما نمیفرسته اما ما هنوز ناامید نشدیم بابا میگه حتما یه حکمتی تو نیومدنت هست ان شاالله که همینطور باشه. عزیزم دوست داریم زیاد زیاد بوس بوس ...
16 آذر 1392