شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

نقطه کوچولو

شکرانه

همیشه فک میکردم اگه این روز برسه چقد حرف دارم واسه گفتن اما حالا واقعا نمی دونم چی بگم از کجا شروع کنم چطور احساسم رو در قالب کلمات بیان کنم. چند روزه میحوام بیام و بنویسم اما همش میندازم واسه بعد انگار هنوز باورم نشده واقعا هم باورم نشده. یکشنبه 27 بهمن: صبح شوهری شیفت کاریش تموم شده بود و من که مث همیشه شبایی که شوهری نیست خونه پدری خوابیده بودم . شوهری دیرتر از همیشه اومد دنبالم وقتی رفت نانوایی سرخیابون که نون بگیره دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم میشه بریم یه چک بی بی بخریم فهمید چه حالی دارم گفت باشه . تو فاصله ایی که شوهری رفت تا چک بی بی بخره حالم خیلی بد بود مدام صحنه های دفعه قبل یادم می اومد همش میگفتم اینبارم نمیشه اینبار...
4 اسفند 1392

باور کردن این صحنه واقعا سخت است!!

تصویر زیر متعلق به گزارشی مفصل با عنوان "آغوش نجات‌بخش" است که به هفته اول دو نوزاد دوقلوی آمریکایی اختصاص دارد. این دو نوزاد پس از اینکه 12 هفته زودتر از موعد بدنیا آمدند، در اتاقک‌های مخصوص نوزادان زودرس قرار داده شدند و پزشکان انتظار داشتند تنها یکی از آن‌ها زنده بماند. پس از سه هفته، یکی از نوزادان بدلیل مشکل در تنفس به مرگ بسیار نزدیک شد. یکی از پرستاران بیمارستان با زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان، دو نوزاد دو قلو را در کنار هم و در یک دستگاه قرار داد. زمانی که دو نوزاد در کنار هم قرار گرفتند، نوزاد سالم دست خودت را دور گردن خواهر انداخت و با محبت او را در آغوش گرفت. پس از مدتی ضربان قلب نوزادی که...
30 بهمن 1392

به مناسبت اولین سالگرد عروسی

میگذره ... خوب یا بد این روزها عقربه های ساعت با همون نظم همیشگی گذر زمان را نشون میدن، زمانی که با خیال آسوده میگذره و بی توجه به این که تو چی میخوای یکسال از زندگی مشترک من و بابایی گذشت. 6بهمن سالگرد عروسی مون بود یکسال پر از ماجرا ، پر از خوشی ، پر از غم اما گذشت هرجور که بگذره خوبه چون من وبابایی کنار همیم تمام ثانیه ها و دقایق این یکسال در کنار هم بودیم ، با هم خندیدیم ، با هم گریه کردیم ، با هم غصه خوردیم ، قهر کردیم ، دعوا کردیم ، آشتی کردیم ، ناز کردیم و ناز خریدیم. تو این یکسال من وبابایی در کنار هم صاحب خونه شدیم  ماشین فروختیم ،ماشین خریدیم در کل یه عالمه ماجرا داشتیم اما خوشبختیم چون با هم بودیم ...
6 بهمن 1392

درد و دلهای مامان(2)

امروز صبح وقت خوردن صبحانه بابایی طبق عادت همیشگی tv رو روشن کرده بود و گذاشته بود رو شبکه دو ( من همیشه سراین موضوع با بابایی درگیرم برعکس من که دوس دارم tvوقت غذا خوردن خاموش باشه بابایی بدون tv غذا بهش نمیچسبه مام که بابا ذلیل همیشه کوتاه میایم ) یه برنامه بود درمورد کودکان وای همش نی نی های ناز میداد دلم داشت ضعف میرفت چقد ناز بودن چقد دلم میخواست یکی از نی نی های ناز مال من بود تو آغوش من بود. یکم که نگاه کردم دیگه نتونستم تحمل کنم به شوهری گفتم: میشه شبکه رو عوض کنی.   انگار فعلا قسمت نیست نمیشه به زور چیزی از خدا خواست هروقت اومدی خوش اومدی. خدایا بهم صبر بده صبر بده که سوالای هرروزه اطرافیان رو تحمل کنم ص...
16 دی 1392

پایان انتظار

هفت روز انتظار تموم شد. بازم نیومدی. بازم مامان رو بازی دادی. بازم بابا رو غمگین کردی.     بعد کلی اصرار از من و امتناع از سوی شوهری بالاخره دیروز شوهری چک بی بی خرید. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم و با استرس و ترس رفتم تا به انتظارم پایان بدم، رفتم تا یه بار دیگه به خیال پردازیام ، به شادیام ، به ذوقهای پنهانی من و بابایی ، به دودلی هام پایان بدم. با خودم میگفتم اینبار چی میشه ؟ با خوشحالی میام بیرون و به بابایی مژده پدر شدنش رو میدم یا باز دست خالی برمیگردم مث 6 ماه پیش متاسفانه باز ناامیدم کردی. باز کاخ رویاهام فرو ریخت. باز بغض به گلوم چنگ زد انگار میخواست راه نفس رو ازم بگیره انگار میخواست محکومم کنه به ن...
12 دی 1392

انتظار

ششم هم گذشت و من همچنان منتظر میترسم خیلی هم میترسم اینکه بازم نیای و دلیل این تاخیر مثل چند ماه پیش اختلال هورمونی باشه یا هر چیز دیگه از دیروز تا حس میکنم پریود شدم میرم سمت دسشویی و با ترس دقت میکنم که ببینم چیزی هست اما فعلا خبری نشده ممکنه امروز انتظارم تموم شه یا شایدم فردا به هرحال این بلاتکلیفی از همه چی بدتره کلی حرف دارم اما از بس اعصابم بهم ریخته اس نمی تونم بنویسم حتی نمی خوام بیام اینجا. بیچاره خاله نسرین امروز همش منتظر خبر بوده مرسی نسرین جون که به یادم بودی برام دعا کن عزیز ...
7 دی 1392