شکرانه
همیشه فک میکردم اگه این روز برسه چقد حرف دارم واسه گفتن اما حالا واقعا نمی دونم چی بگم از کجا شروع کنم چطور احساسم رو در قالب کلمات بیان کنم. چند روزه میحوام بیام و بنویسم اما همش میندازم واسه بعد انگار هنوز باورم نشده واقعا هم باورم نشده. یکشنبه 27 بهمن: صبح شوهری شیفت کاریش تموم شده بود و من که مث همیشه شبایی که شوهری نیست خونه پدری خوابیده بودم . شوهری دیرتر از همیشه اومد دنبالم وقتی رفت نانوایی سرخیابون که نون بگیره دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم میشه بریم یه چک بی بی بخریم فهمید چه حالی دارم گفت باشه . تو فاصله ایی که شوهری رفت تا چک بی بی بخره حالم خیلی بد بود مدام صحنه های دفعه قبل یادم می اومد همش میگفتم اینبارم نمیشه اینبار...
نویسنده :
مامان معصومه
20:36