اولین دیدار
سلام نقطه جونی امروز حالت چطوره عشقم
میخوام از دو روز پیش بگم که من و بابایی بهترین لحظات عمرمون رو تجربه کردیم
یکشنبه 17 فروردین
قلبم داشت از جاش کنده میشد دستام سرد شده بود ، از طرف دیگه کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم
با وجود بابایی لحظات خوب میگذشت که اگه تنها بودم حتما هر ثانیه اندازه یکساعت میگذشت اما چون بابایی کنارم بود زودی گذشت
قرارمون ساعت 8 بود اما خوشبختانه ساعت 7 و نیم منشی اسمم رو صدا زد
وقتی نوبتم شد به آقای دکتر گفتم که میخوام شوهرمم کنارم باشه ، خوشبختانه قبول کرد منم زودی بابایی رو صدا زدم
هر دو منطر موندیم من روی تخت دراز کشیده بودم و لحظه شماری میکردم زیر لبم دعا میکردم که همه چی خوب پیش بره
چشمم که به بابایی افتاد لبای اونم آروم داشت تکون میخورد بابایی ام داشت دعا میکرد
دکتر اومد و دستگاه رو گذاشت رو شکمم
و زیباترین تصویر دنیا جلوی چشمای من وبابایی ظاهر شد(البته بیشتر بابایی چون مانیتور جوری بود که من نتونستم خوب ببینم)
بعدش از دکتر خواستم صدای قلبت رو واسمون بذاره
الهی مامان فدات شه
فدای اون تالاپ تالاپ قلب کوچیکت
اینم عکس سونو هرچند اونقدر کوچیکی که اصلا قابل تشخیص نیستی واسه همینه دیگه بهت میگیم نقطه