درد ودلهای مامان (1)
عزیزم امروز ظهر با بابایی داشتم حرف میزدم که یهو حرف تو شد.
بابایی از تو گفت ، من در جواب بابایی گفتم : دخترمون (آخه من وبابایی همش تو رو دخمل تصور میکنیم) انگار قرار نیست بیاد.
انگار جاش پیش خدا راحته.
بعد تو خیالم تورو با یه لباس سفید با موهای سیاه وزوزی(موهات به من رفته) و سبزه رو (سبزه بودنت به بابایی رفته) تصور کردم که داری تو باغی از بهشت بازی میکنی بعد خدا میگه این دختر سیاه سوخته مال کیه بفرستینش پیش مامان و بابای خودش
رویامو به بابایی گفتم کلی با هم خندیدیم
ای کاش همینطور بود و خدا راضی میشد تو رو بفرسته پیشمون.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی