شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

نقطه کوچولو

احوالات ما(2)

1393/3/21 14:13
نویسنده : مامان معصومه
216 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

گل پسرم چطوره؟

داریم آروم آروم روزهای طولانی تابستانی رو پشت سر میذاریم و هر روز که میگذره یک روز به روز بدنیا آمدنت نزدیک تر میشیم ، یک روز نزدیک تر به لحظه ی زیبای در آغوش گرفتنت.

داریم هفته ی 23 بارداری رو میگذرونیم این روزها دیگه کاملا شبیه زنای حامله شدم ، دیگه تیپ و قیافه ام به کلی عوض شده ، چاق شدم ، شکمم بزرگ شده ، پاها و دستم بزرگ شدن و ورم دارن حتی دماغمم باد کرده خنده

راستش پسری اصلا از قیافه ام خوشم نمیاد وقتی تو خیابون راه میرم نگاه مردم آزارم میده . گاهی خجالت میکشم اما همه ی اینا به شیرینی بودن تو میارزه همه ی اینا بی اهمیت میشن وقتی یادم میفته قراره چند ماه دیگه بهنربن هدیه خدا رو در آغوش بگیرم.

این روزها مدام با خیال تو و روزهایی که قراره با هم باشیم میگذره، گاهی من توی آشپزخونه ام و تو چهار دست وپا خودتو به ورودی آشپزخونه میرسونی و نگاه معصوم و زیبات رو بهم دوختی .

وااااااااااای عزیزم کی این رویاها به واقعیت تبدیل میشه چقدر بارداری توی تابستان سخته روزها خیلی کند پیش مبره .

راستی عزیزم برات سیسمونی تهیه کردیم مادر بزرگی زحمت کشید و برات سیسمونی رو تهیه کرد البته هنوز اتاق خوابت مونده کلی فکر واسه اتاقت دارم.

ازمیون لباسایی که واست گرفتیم عاشق لباس اسپرتی شدم که من وبابایی انتخاب کردیم.

این روزها تمام دلخوشیم حرکاتت تو شکممه هنوزم دقیق نمیدونم میشه گفت تکون میخوری یا نه فقط میدونم توی شکمم خبراییه و اونجا اروم نیست

واسه اسمم من وبابایی به توافق رسیدیم اما هنوز به کسی نگفتیم هرکی میپرسه میگیم انتخاب نکردیم دوست نداریم دیگران با نظراتشون باعث تردید ما بشن واسه همین تا روز تولدت به کسی نمیگیم هرچند بابایی تا حالا چندبار با حواس پرتی اسمت رو به زبون آورده

هر ماه حالت های تازه ای رو احساس میکنم مثلا این ماه کمر درد دارم چند روزم میشه که زانوهام درد میکنه .

تو ماه پنجم فوق العاده ترسو شده بودم ، چند شبی عادت کرده بودم که کابوس میدیدم وقتی از خواب بیدار میشدم احساس میکردم سایه سیاهی تو آشپزخونه ست .

تا اینکه یه شب بازم بعد کابوس شبانه نگاهم که به آشپزخونه افتاد احساس کردم سایه یه دختر بچه رومیبینم اولش گفتم مثل هر بارالان خودش میره اما دیدم سایه داره به طرفم میاد دیگه نتونستم طاقت بیارم جیغ کشیدم و شوهری رو بیدار کردم و شروع کردم به گریه کردن .

شوهری فک کرد خوابم واسه همین چندتا سیلی بهم زد که مثلا بیدارم کنه دیدم اگه جلوش رو نگیرم صورتم کبود شده داد زدم بیدارم بیدارمخندونک

بیچاره شوهری کلی تلاش کرد آرومم کنه هرچی به ذهنش میرسید واسه آروم کردنم میگفت اما بی فایده بود محکم بهش چسبیده بودم و میترسیدم . شوهری چراغ ها رو روشن کرد به همه جای خونه سر کشید تا خیالم راحت بشه بعدش چون نزدیک اذان بود بلندم کرد که نماز بخونم تا آروم بشم

تا مدتها میترسیدم حتی از تنهایی توخونه بودن.

حالا ترسم کمتر شده اما هنوز شبا باید یکی از چراغ ها روشن باشه.

اینم از دردسرهای بچه دار شدن دیگه.

پسندها (2)

نظرات (2)

مامانی
21 خرداد 93 15:14
سلام عزیزم سلامت باشی انشالله خیلی مراقب خودت باش، من تازه تو سه ماهگی هستم ، گاهی یهو تو خونه تنها که هستم میترسم.
الهه مامان مبین
21 خرداد 93 17:05
ای جونم به وسیله های خوشگل اتاقش . مامانی ما منتظریمااااااااااااااااااااااااا. بعد از چیده شدن عکس یادت نره . قربون این نی نی خوشگلمون . وای کابوس میبینی . این از علائم بارداریه اصلا نگران نباش . توی کتابهایی که تو دوران بارداریم میخوندم فراوون از کابوس مادران باردار نوشته بود امان از این فسقلی های خوردنی . ما دوستون داریم زیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد .